یه روز یه پیرمردی عزرائیل رو می بینه که داره از دور میادطرفش. ازترس جونش فرارمی کنه می ره داخل یه مهد کودک کنار بچه ها می شینه شروع می کنه به بیسکویت خوردن. نظرات شما عزیزان:
جوك های توپ فقط بيا تو بخند درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |